اگر قصه از ماتمم گفته ام
اگرمثل گلبرگ ِ پژمرده ام
از این سرنوشت سیاه خودم
همیشه فقط خون دل خورده ام
نه مردم ز دستم به تنگ آمدند
نه موری در این عالم آزرده ام
ندانستم هرگز گناهم چه بود
که اکنون چنین پیر و سرخورده ام
همه آرزوهای آینده مُرد
به تابوت ذهنم چه خوش خفته ام
نبین چهره ام را جوان است و شاد
ولی در دلم پیر افسرده ام
شعر از دفتر اشعار مجید شاکری حسین آباد
نظرات شما عزیزان:
setare
ساعت13:35---1 ارديبهشت 1391
سلام دوست گرامی
زیبا سرودید .
حالم گرفته از این شهر
که آدم هایش همچون هوایش
ناپایدارند ....
گاه آنقدر پاک که باورت نمی شود
گاه آن چنان آلوده که نفست می گیرد
سبز باشید و بهاری